نميدونم اين احساس كه تا به كسى اجازه ندم منو ببينه، نميبينه خوشآينده يا تلخ. نميدونم از اين همه پارادوكس درون و بيرونم خوشام مياد يا نه؛ اينى كه من و دلايل رفتارم متفاوتیایم یه حسی داره؛ مثل اين ميمونه كه من متعلق به هيچ شهرى نيستم.
بسته به روزش اين ويژگى ميتونه خوب باشه يا بد.
خب طبيعتن مهمم نيست؛ گذاشتم كنار. اين حرفاى فيلسوفانه رو ميگم. احساسات عمیقو ميگم. اينا فرعياته. نه فرعیاتم حتا نیس؛ هیچی نیس.